فرناندو پسوا
----------------
FERNANDO PESSOA
ترجمه - ناصر غیاثی
صفحه 21
در نخستین روزهای پاییزِ ناگهان از راه رسیده، هنگامی كه آغاز تاریكی به نظر زودرس میآید و انگار برای كاری كه در طول روز انجام میدهیم، دیرشده باشد، حتی در حینِ انجامِ كارِ روزانه از این احساس بیش بینی شده، كه تاریكی با خود می آورد، از اینكه كار نخواهمكرد، لذت می برم، زیرا بعد غروب است و غروب یعنی خواب، خانه و رهایی. وقتی درونِ اتاقِ بزرگِ شركت چراغ روشن میشود و آنجا دیگر تاریك نیست و ما غروب را تجربه میكنیم، گرچه هنوز در روز كار میكنیم، احساسِ خوشایند عبثی دارم مثلِ یادِ كسی دیگر. با آنچه كه مینویسم، انگار كه مطالعه میكنم، آرامش مییابم، تا { وقتی كه } احساس میكنم كه به بسترخواهم رفت.
همهی ما بردگانِ شرایطِ بیرونی هستیم: یك روز آفتابی، وسط یك كافهی سرنبش، میدانهای گستردهای دربرابرمان میگشاید؛ سایهای در مزرعه باعث میشود كه به درون بخزیم و به زحمت در خانهی بی درِ خویشتنِ خویش پناه بگیریم؛ غروبِ در حال آغاز شدن، مثل بادبزنی، حتا با وجود انبوهی از چیزهای روزمره، این خودآگاه درونی را میگستراند، كه باید استراحت كرد.
اما درعین حال كار به تعویق نمیافتد: بیشترجان میگیرد. حالا دیگر كارنمیكنیم؛ با تكلیفی كه به آن محكومیم، نفسی تازه میكنیم. ورقهی بزرگِ كاغذِ خط دار، سرنوشتِ با اعداد ردیفشدهی من، خانهی FERNANDO PESSOA WOODCUT BY ABBAS SAFFARI
قدیمیی عمههای پیرم، منزوی شده از جهان، به ناگهان چای خوابآلودِ ساعت ده و چراغ نفتیی كودكیی گم شدهی مرا، در خود جای میدهد؛ چراغی كه فقط روی میزِ پوشیده از كتان میدرخشد؛ این چراغ با نورش، تصویر آقای موراراس(1) را كه الكتریسیتهی سیاهی بی نهایت دور، فراسوی خودِ من، روشنشمیدارد، تیره میكند. چای میآورند ـــ خدمتكار زن پیرتر ازعمهها، هنوز خوابآلود، با بی حوصلهگیی صبورانهی خدمتیی طولانی و لطیف، چای را به درون اتاق می آورد و من بی آنكه مرتكب اشتباهی بشوم، یك محمولهی سفارشی یا یك حاصل جمع را از خلال همه گذشتهی مُرده ام، وارد دفترمیكنم. باردیگر خود را میمكم، خودم را در خودم گم میكنم؛ در شبهای دور، نیالوه به وظیفه وجهان، باكره در راز و آیندگی خود را از یاد میبرم.
و این خیال، كه مرا از بدهكار و بستانكار بیگانه میكند، آن چنان لطیف است كه اگر اتفاقن چیزی از من بپرسند به آن به نرمی پاسخ میگویم، آنگونه كه انگار واقعن صاحبِ بودنِ مجوفِ خویشم، كه انگارفقط آن ماشین تحریری هستم كه با خودم حمل میكنم، آن چنان قابل حمل مثل خویش گشوده شدهی خودم. توقف رویاهایم مرا شوكه نمیكند: زیرا این رویا ها آن چنان لطیفاند، كه با وجود همهی حرفزدنها و نوشتنها و پاسخها و گفتگوها به دیدن آنها ادامه میدهم. و از خلالِ همهی اینها زمان چاینوشیدن به پایان میرسد و شركت تعطیل میشود...چشمان خسته شده از اشك های ریخته نشده ام را از دفتراصلی كه به آرامی میبندمش، برمیگیرم و با احساسی مغشوش میپذیرم كه با بسته شدن شركت، رویای من نیز بسته می شود؛ كه من با حركت دستی كه با آن دفتر اصلی را میبندم، گذشتهی غیرقابل بازگشت را می پوشانم؛ كه بی خواب به بستر زندگی میروم، بدون هیچ جمعی و بدون هیچ آرامشی، در جذر ومد آگاهیی مغشوشم، چون دو جذر ومد در شب سیاه در پایان سرنوشت اشتیاق و دلشكستگی.
1ــ Moreiras
----------------
FERNANDO PESSOA
ترجمه - ناصر غیاثی
صفحه 21
در نخستین روزهای پاییزِ ناگهان از راه رسیده، هنگامی كه آغاز تاریكی به نظر زودرس میآید و انگار برای كاری كه در طول روز انجام میدهیم، دیرشده باشد، حتی در حینِ انجامِ كارِ روزانه از این احساس بیش بینی شده، كه تاریكی با خود می آورد، از اینكه كار نخواهمكرد، لذت می برم، زیرا بعد غروب است و غروب یعنی خواب، خانه و رهایی. وقتی درونِ اتاقِ بزرگِ شركت چراغ روشن میشود و آنجا دیگر تاریك نیست و ما غروب را تجربه میكنیم، گرچه هنوز در روز كار میكنیم، احساسِ خوشایند عبثی دارم مثلِ یادِ كسی دیگر. با آنچه كه مینویسم، انگار كه مطالعه میكنم، آرامش مییابم، تا { وقتی كه } احساس میكنم كه به بسترخواهم رفت.
همهی ما بردگانِ شرایطِ بیرونی هستیم: یك روز آفتابی، وسط یك كافهی سرنبش، میدانهای گستردهای دربرابرمان میگشاید؛ سایهای در مزرعه باعث میشود كه به درون بخزیم و به زحمت در خانهی بی درِ خویشتنِ خویش پناه بگیریم؛ غروبِ در حال آغاز شدن، مثل بادبزنی، حتا با وجود انبوهی از چیزهای روزمره، این خودآگاه درونی را میگستراند، كه باید استراحت كرد.
اما درعین حال كار به تعویق نمیافتد: بیشترجان میگیرد. حالا دیگر كارنمیكنیم؛ با تكلیفی كه به آن محكومیم، نفسی تازه میكنیم. ورقهی بزرگِ كاغذِ خط دار، سرنوشتِ با اعداد ردیفشدهی من، خانهی FERNANDO PESSOA WOODCUT BY ABBAS SAFFARI
قدیمیی عمههای پیرم، منزوی شده از جهان، به ناگهان چای خوابآلودِ ساعت ده و چراغ نفتیی كودكیی گم شدهی مرا، در خود جای میدهد؛ چراغی كه فقط روی میزِ پوشیده از كتان میدرخشد؛ این چراغ با نورش، تصویر آقای موراراس(1) را كه الكتریسیتهی سیاهی بی نهایت دور، فراسوی خودِ من، روشنشمیدارد، تیره میكند. چای میآورند ـــ خدمتكار زن پیرتر ازعمهها، هنوز خوابآلود، با بی حوصلهگیی صبورانهی خدمتیی طولانی و لطیف، چای را به درون اتاق می آورد و من بی آنكه مرتكب اشتباهی بشوم، یك محمولهی سفارشی یا یك حاصل جمع را از خلال همه گذشتهی مُرده ام، وارد دفترمیكنم. باردیگر خود را میمكم، خودم را در خودم گم میكنم؛ در شبهای دور، نیالوه به وظیفه وجهان، باكره در راز و آیندگی خود را از یاد میبرم.
و این خیال، كه مرا از بدهكار و بستانكار بیگانه میكند، آن چنان لطیف است كه اگر اتفاقن چیزی از من بپرسند به آن به نرمی پاسخ میگویم، آنگونه كه انگار واقعن صاحبِ بودنِ مجوفِ خویشم، كه انگارفقط آن ماشین تحریری هستم كه با خودم حمل میكنم، آن چنان قابل حمل مثل خویش گشوده شدهی خودم. توقف رویاهایم مرا شوكه نمیكند: زیرا این رویا ها آن چنان لطیفاند، كه با وجود همهی حرفزدنها و نوشتنها و پاسخها و گفتگوها به دیدن آنها ادامه میدهم. و از خلالِ همهی اینها زمان چاینوشیدن به پایان میرسد و شركت تعطیل میشود...چشمان خسته شده از اشك های ریخته نشده ام را از دفتراصلی كه به آرامی میبندمش، برمیگیرم و با احساسی مغشوش میپذیرم كه با بسته شدن شركت، رویای من نیز بسته می شود؛ كه من با حركت دستی كه با آن دفتر اصلی را میبندم، گذشتهی غیرقابل بازگشت را می پوشانم؛ كه بی خواب به بستر زندگی میروم، بدون هیچ جمعی و بدون هیچ آرامشی، در جذر ومد آگاهیی مغشوشم، چون دو جذر ومد در شب سیاه در پایان سرنوشت اشتیاق و دلشكستگی.
1ــ Moreiras